حاج میرزا آقا خاندایى قمصرى، پدر معظم شهیدان؛ »محمد«، »محمود«، »احمد«(
هشتادوسه سال قبل در »قمصر« به دنیا آمد. پدرش »حسین« از کشاورزان بنام بود که گاه با گوسفندچرانى و معامله گندم، امورات خود را مىگذراند. دایىاش »احمدخان« از خوانین معروف کاشان بود.
- به خاطر وجود دایىام، ما را به اسم خاندایى مىشناختند و از همین رو نام خانوادگى ما خاندایى قمصرى شد.
معصومه مادر میرزاآقا زنى پرکار و فعال بود که هر سه فرزندش را به خوبى تربیت کرده بود. میرزاآقا خواندن قرآن را از برادر بزرگترش آموخت و شش ساله بود که در مکتبخانه »ملا فرج« مشغول درس خواندن شد. پدرش به جاى شهریه، به ملا، ماش و لوبیا مىداد.
- به جاى زیرانداز، با خودمان پوست گوسفند مىبردیم. ملافرج گاه درس مىداد، گاه روضه هم مىخواند. مرد بداخلاقى بود. قبل از شروع درس، قلیان مىکشید و سرفه مىکرد. سؤال که مىپرسید، حضور ذهنى خوبى داشتم. زود جواب مىدادم و او عصبى مىشد و هر چه جلو دستش بود، پرت مىکرد سمت من. بچهها را زیر عبایش مىگرفت و با مشت به سر و تنشان مىزد. یک بار که من را مىزد، زنش سر رسید و داد و بیداد کرد.
- خجالت نمىکشى؛ بچه مردم را زیر دست و پا له مىکنى!
سال بعد، ملا مریض شد و به رحمت خدا رفت.
پس از او، »استادعبدالکریم« در مکتبخانه درس مىداد که روزها تدریس مىکرد و شبها کفه گیوه درست مىکرد. میرزا آقا به گذشتهها و کودکىهایش مىاندیشد.
- دوازده ساله بودم که پدرم بر اثر بیمارى از دنیا رفت. من براى تأمین مخارج زندگى افتادم به کار نجارى، بنایى، بریدن درخت و درست کردن الوار و فروش آن. چهار سر عائله بودیم و باید زندگى را اداره مىکردیم. وقت سربازى رفتن برادرم که شد، مادرم دوست نداشت او برود. افتاده بود تهران،. رفت و چند روز بعد فرار کرده و به خانه برگشت. مادرم از خوشحالى، گوسفند قربانى کرد. میرزا آقا در سال 1332 عازم خدمت سربازى شد که همزمان با کودتاى بیست و هشتم مرداد بود.
میرزاآقا و دوستانش به منزل مصدق (واقع در خیابان شاه سابق بود) رفتند. دکتر فاطمى و دکتر بقایى و داماد مصدق که اسلحه به دست روى بام ایستاده بودند و هر که نزدیک مىشد به او تیراندازى مىکردند، اتومبیل را از دور دیدند.
گفته بودند که مصدق را فرارى دادهاند. بیست و یکم آذر همان سال، به مناسبت پیروزى شاه در کودتا، لباسهاى ارتشى امریکایى براى سربازها آوردند. سرگرد که در محوطه پادگان مىگشت و به سر و وضع سربازها نگاه مىکرد، با دیدن محاسن سیاه »میرزاآقا« دست رو شانه او زد.
- قرار است اعلى حضرت از شماها سان ببینند. این ریشهاى تو به سان دیدن آخوندها بیشتر شباهت دارد، نه سان شاه.
او را از دسته بیرون آوردند. او خوشحال بود که در مراسم شرکت نمىکند.
- بعد از خدمت، به کاشان برگشتم و با یکى از دوستان مشغول کار گلابگیرى شدیم. مادرم مىخواست برایم زن بگیرد که سر و سامان پیدا کنم. یاد حرف پدرم افتادم که مىگفت: زن خانهدار چرخ زندگى را مىچرخاند و اگر زن پولدار بگیرى، باید نوکرش باشى.
این حرف پدرم همیشه در ذهنم بود. مىخواستم با زن خانهدار ازدواج کنم. با مادرم رفتیم خواستگارى »طاهره«، دختر استاد »نعمت الله سلمانى«. خیلى زود عقد کردیم. نمىگذاشتند ایشان را ببینم. آن وقتها، تا روز عروسى نمىشد عروس را دید. او قالى مىبافت و هنوز قالىاش تمام نشده بود که عروسى کردیم. سال سى و نه و سه سال بعد از عروسیمان فرزند اولم به دنیا آمد.
میرزاآقا غیر از گلابگیرى که در سه ماه تابستان انجام مىداد، بنایى هم مىکرد. او صاحب پنج پسر و چهار دختر شد. یک رادیو نسیه خریده بود که هر ماه قدرى از پول آن را از پساندازش مىپرداخت. هر شب رادیو بىبىسى را گوش مىداد. در جلسات مذهبى شرکت مىکرد. روحانى جوان مسجد روى منبر شعر مىخواند.
افسوس که این مزرعه را آب گرفته دهقان مصیبتزده را خواب گرفته
مأموران ساواک، زمینه ذهنى او را مىشناختند و پى بهانه بودند تا آزارش بدهند. او که از منبر پایین آمد، با مشت و لگد به جانش افتادند. همین سنگدلىها، میرزاآقا را بیشتر به فعالیت ترغیب مىکرد. اتاق بزرگى در طبقه دوم کارگاه گلابگیرىاش ساخته بود که اغلب میهمانانش را براى استراحت به آن جا مىبرد. آقاى »شفیعى« معلم آگاه و مبارز مدرسه بود که آثار شهید مطهرى و على شریعتى را براى محمد مىآورد و خانه و کارگاه، پر از کتابهاى مذهبى بود. آن شب چند نفر که براى کار آمده بودند و شب را در کارگاه ماندند، کتابها را دیدند. یکىشان گفت: »اینها غیر قانونىاند. اگر مأموران بفهمند که این چیزها را در خانه یا کارگاه نگهدارى مىکنید، شما را مىبرند. ما چون نان و نمک شما را خوردهایم، چشمپوشى مىکنیم و چیزى نمىگوییم.«
محمد که براى کمک به پدر آمده بود، نگاهش را از او دزدید. میرزاآقا اخمهایش را در هم کشید.
- پسرجان براى چه این کتابها را به این جا آوردهاى؟ الان همه را آتش مىزنم.
براى رفع و رجوع کردن مشکل باید این گونه سخن مىگفت. محمد که از تظاهر به خشم پدر خندهاش گرفته بود، خوددارى
کرد.
- اینها را امانت گرفتهام. همه را پس مىدهم.
محمد و دوستانش کتابهاى دیگرى را نیز مىخریدند و بین دوستان و همکلاسىها پخش مىکردند. »سید مصطفى محقق داماد« که به سفارش آیتالله بروجردى به قمصر آمده بود، از این کار او ایده خوبى براى ترویج مبارزه یافت.
- بعد از این، روى من هم حساب کنید. پول کتابها را من مىپردازم.
گل از گل محمد شکفت و برق شادى در نگاهش درخشید. مبارزان تک تک و گروهى به قمصر مىآمدند. محمد با گلاب قمصر به پیشواز آنها مىرفت. همگى شب را در طبقه دوم کارگاه مىماندند و از هر درى سخن مىگفتند. میرزاآقا که خود مشوق و راهنماى پسرانش بود، در جلسات آنها حضور داشت. اندک اندک مأموران ساواک او را شناختند و پى بهانه بودند تا او را دستگیر کنند.
- براى خرید مىرفتم کاشان که مأمورها همه مسافران مینىبوس را پیاده کردند. یکى از مأمورها به من نگاه کرد و گفت: بگو جاوید شاه.
سرم را پایین انداختم. دوباره تکرار کرد. گفتم: نمىگویم.
همراهانش که عصبانى شده بودند، با مشت و لگد افتادند به جانم.
میرزاآقا را براى بازجویى به پاسگاه بردند. نام تمام دوستانش و افرادى که با آنها معاشرت داشت، پرسیدند. دم نزد. خود را به گنگى و سکوت زد. کمکم شک مأموران به یقین تبدیل شد که او نمىتواند سخن بگوید. آزادش کردند و او به خانه برگشت. انقلاب شد.
سال پنجاه و نه در سفر حج بود که خبر آغاز جنگ تحمیلى را شنید. »حاج ابراهیم استحقاقى« کارواندار دستور داد تا بازوبند مشکى ببندند. وقتى از سفر برگشت، محمودکه در بسیج مسجد محله عضو شده بود، قصد عزیمت به جبهه داشت. تو کارگاه جوشکارى دل به کار نمىداد و اوستا مدام به جانش نق مىزد.
- محمود چرا کارها را خراب کردى! پسر چرا دل به کار نمىدهى، حواست کجاست؟
در خانه گفته بود که مىخواهد برود جبهه و مادر رو ترشانده بود.
- چه حرفها! پسر کار و زندگىات چه مىشود؟
محمود هر چه تقلا کرده بود، نتوانسته بود مادر را راضى کند. بىرضایت او، از سوى جهاد به جبهه رفت.
پس از او محمود هفده ساله آهنگ رفتن کرد. طاهره رضایت نمىداد. شب همه خواب بودند که محمود استامپ در دست به طرف مادر رفت که زیر کرسى خوابیده بود. دستش را گرفت سبابه او را در استامپ زد و آرام روى برگه رضایتنامه فشرد. طاهره از جا پرید. محمود روی پنجه پا از او دور شد. مادر گفت: »چى شده؟«
خندید.
- هیج! کار خودم را کردم.
طاهره دوباره سر به بالش فشرد. صبح، انگشتش را دید. محمود را صدا زد. پاسخى نشنید و دانست که پرندهاش پر کشیده است. گفته بود که کار خودش را کرده است. لبش به خنده نشست. از این که محمود به آرزویش رسیده بود، از ته دل خندید.
میرزاآقا به یاد آن روزها غمى بر دلش مىنشیند. "ودقیقا همان زمانی بود که برادرش محمد در ستاد جذب وهدایت کاشان جهت کمک به محرومین ورزمندگان مشغول بود."
- از دورى محمود خیلى بىتابى مىکردم، اما مادرش آرام بود. محمود بیست و سومین روز از سال 1362 در عملیات والفجر مقدماتى مفقود الاثر شد وهنوز از اوخبری بدست نیامده شاید به شهادت رسیده باشد ولی جسدش را نیاورده اند.طاهره صبورانه به ما دلدارى مىداد و مىگفت: »پسرم به آرزویش رسید. براى چه بىتابى مىکنى!
احمد از مدرسه که مىآمد، مىرفت روى بام. با صداى خوش، اذان مىگفت. بعد از محمود، او هم رفت. طلبه بود و در قم درس مىخواند. در منطقه شیمیایى شد. محمد پشت تلفن به او گفت: »برگرد استراحت کن تا بهتر شوى.«
قبول نکرد. گفت: »فقط زنگ زدهام که خداحافظى کنم.«
- میرزاآقا قطره اشکى را که رو گونهاش نشسته، پاک مىکند.
- همسر و پسردوسالهى محمد بىتاب دیدن او بودند و هر روز به کارگاه مىآمدند. بهشان دلدارى مىدادم و مىگفتم: ان شاءالله به زودى برمىگردد. محمد نیامد تا این که در دهم فروردین سال 1366 در عملیات کربلاى ده به شهادت رسید.محمد یکی از پر افتخارترین شهدای این خانواده است او هفت سال در جبهه ها فعالیت کرد وسرانجام به همراه شش تن از سرداران شهرستان کاشان از جمله فرمانده شهیدش شهید حاج جواد یزدانی به شهادت رسید.از محمد دو یادگار بنام سعید وحمید باقی مانده است. افتخار دیگر این خانواده داماد شهید - همسر زهرا - است. شهید سید جلال ناصری بعنوان بسیجی با تمام دارایی خود که یکدستگاه اتوبوس بود برای خدمت به رزمندگان عازم شده بود ودقیقا هفت روز پس از شهادت احمد به لقاء الله شتافت وبه شهادت رسید.از شهید ناصری یک دختر ویک پسر به یادگار مانده است.بنامهای سید مجتبی وفاطمه سادات ناصری .
طاهره هفدهم در تیرماه سال 1385 بر اثر بیمارى قلبى از دنیا رفت.
اکنون من مانده ام ودوفرزند ذکور بنامها مسعود ومهدی واین رسالت عظیم .واقعا پاسداری از خون شهدا مشکل است.
مسعود کارشناس ارشد در فرمانداری مشغول به کار است ومهدی در بانک تجارت
این خانواده مجموعا دارای هشت شهید بنامهای محمد -احمد -محمود خاندایی -سید جلال ناصری ومحسن ومحمد علی -محمد واصغر خاندایی تقدیم نموده اند.
سرانجام در صبح روز دهم مرداد سال1392 مطابق با بیست وسوم رمضان المبارک ابوالشهدا خاندایی با دلی آرام وقلبی مطمئن دعوت حق را لبیک گفت وبا اندوه مردم وخانواده داغدارش دار فانی را وداع گفت .
روحش با شهدایش محشور باشد ان شاءالله